جدول جو
جدول جو

معنی چشم ترک - جستجوی لغت در جدول جو

چشم ترک
(چَ / چِمِ تُ)
کنایه از چشم تنگ که مقابل چشم فراخ است و مردم نژاد زرد و بعضی مردم دیگر بداشتن چنین چشمی معروفند. چشم تنگ:
چو چشم ترک شود حال تنگ بر مردم
گهی که ابروی تو داد عرض لشکر چین.
کمال اسماعیل.
رجوع به چشم تنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم ترک
تصویر نیم ترک
کلاه خود، خیمۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم غره
تصویر چشم غره
چشم آغیل، نگاه خشم آلود، نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود، نظرتنگ
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ دَ)
درد چشم. (آنندراج). وجع چشم. بیماری چشم. نوعی درد که چشم را رسد:
گر از من بچشمی رسد چشم درد
توانم در او توتیا نیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم.
نظامی (از آنندراج).
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد آید
یکی کحال کامل به ز صد عطار کژدانش.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ سَ)
چشم ظاهر. دیدۀ ظاهربین. نظر. باصره. مقابل چشم باطن و چشم دل و چشم سر و چشم جان:
کجا او را به چشم سر توان دید
که چشم جان تواند جان جان دید.
ناصرخسرو.
بچشم سر نتواندش دید مرد خرد
بچشم سر نگرد در جهان اگر دارد.
ناصرخسرو.
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد درین ره یکی چهار کند.
ناصرخسرو.
چشم سر ملک و چشم سر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ سِرر)
چشم باطن. چشم دل. چشم جان. مقابل چشم سر رجوع به مادۀ فوق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کلاه خود. کلاهی آهنی که در روزهای جنگ بر سر گذارند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، نوعی خیمۀ کوچک. (فرهنگ فارسی معین) : درطارم آمد بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم ترک چنانکه در میانۀ هر دو مهتر افتاد. (تاریخ بیهقی ص 139). امیر گفت به نیم ترک رو و خازنان و مشرفان را بگوی... همگان را خلعت دهند. (تاریخ بیهقی ص 241). کوتوال و سرهنگان دررسیدند و حاجب بزرگ بلکاتکین ایشان را به نیم ترک پیش خویش بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 220).
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(تَرَ)
نیم ترنگ. آواز پست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ غُرْ رَ / رِ)
چشم غله. رجوع به چشم غلّه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ فِ)
کنایه از حلقۀ فتراک. (آنندراج). حلقۀ دوالی که از پس و پیش زین اسب آویزند:
چنان آسوده بنشینم دمی از تیغ بی باکش
که دارد گرمی شادی ز خونم چشم فتراکش.
فطرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ نَ)
کنایه از چشم بی آزرم. مرادف دیدۀ نرم. (آنندراج). چشم بی حیا و بی شرم:
اگر چه موی سپید است تازیانۀ مرگ
بچشم نرم تو رگهای خواب میگردد.
صائب (از آنندراج).
سنگین فتاده خواب تو ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بی درد خواب سوخت.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَ)
کودک امرد بی مضایقه و مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
تنگ چشم. نظرتنگ. بخیل و حسود. رجوع به چشم تنگی شود، کنایه از ترکان و مغولان که چشمان تنگ دارند:
گفت کای چشم تنگ تاتاری
صید ما را بچشم می ناری ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ تَ)
کنایه از چشم تنگ بین و حریص و آزمند. کنایه از چشمی که همه چیز را کم و اندک بیند:
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی.
، چشم ترک. چشم غیرفراخ. چشمی نظیر چشم مغولان و ترکان
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ خِ رَ)
چشم عقل. دیدۀ خرد. چشم دانش: هر کس این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندرین نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی). آنکس که... سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوکست. (تاریخ بیهقی).
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
(منسوب به خیام).
نه گر چون توئی با تو کبر آورد
بزرگش نبینی بچشم خرد.
سعدی.
- بچشم خرد نگریستن کسی را، کنایه است از خردمند دانستن آن کس و اقرار بخردمندی وی کردن: خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ دِ)
کنایه از حلقۀدرع. (آنندراج). حلقۀ زره. سوراخ زره:
زحلق رمح بجای نفس بجست آتش
ز چشم درع بجای مژه برآمد خار.
مسعودسعد (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
گریان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ زِ رِهْ)
کنایه از حلقه های زره است. (از آنندراج). چشم درع. سوراخ زره:
تا کمان وقف هم آغوشی زه ساخته ای
پر ناوک مژۀ چشم زره ساخته ای.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آبی است مر بنی اسد را وراء کوه قتان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی:
ای سر تا پا بتازگی سرو سهی
از جملۀ نیکوان بخوبی تو بهی
بر حسن و جمال بیش میافزاید
چشمارو را چو خال بر روی نهی.
سید حسن غزنوی (از جهانگیری).
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل.
کمال اسماعیل.
اولیا را که هست روی نکو
از ملامت کنند چشمارو.
شیخ آذری.
رجوع به چشماروی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشم غره
تصویر چشم غره
نگاه خشم آلود، تهدید تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم سر
تصویر چشم سر
دیده ظاهر بین، چشم ظاهر، نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم درد
تصویر چشم درد
درد چشم بیماری چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم خرد
تصویر چشم خرد
چشم عقل و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ لغت هوشیار
تعویذی که به جهت دفع چشم زخم (از انسان حیوان باغ خانه و جز آنها) سازند حرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم غره
تصویر چشم غره
((~. غُ رِ))
نگاه خشم آلود. تهدید، تخویف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
((~. تَ))
بخیل، حسود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم ترک
تصویر نیم ترک
((تَ))
خود و کلاه آهنی که در روز جنگ پوشند، خیمه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ واژه فارسی سره
دیده تنگ، تنگ نظر، بخیل، حسود، آزمند، آرزو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخیل، خسیس
فرهنگ گویش مازندرانی